شب.........

در میان دیدگانم خواب را گم کرده ام


خسته ام از خستگی مهتاب را گم کرده ام


چند سالی می شود مهمان ایینه شدم


در میانش چهره شاداب را گم کرده ام


در درون من هیاهوی عجیبی پا گرفت


از هیاهو خنده کمیاب را گم کرده ام


کوزه صبرم شکست از دست شبهای عطش


چند گاهی است رنگ اب را گم کرده ام